خیلی آدما آرزوها خیلی بزرگ و کوچیکی دارن اما...همیشه هزار عامل مسدود کننده و مانع سر راه هست..که باهات بجنگند..

جمعه 21 شهريور 1393
ن : محمددانیال

رمانی به نام عشق معادله چند مجهولی

پرنیان باید من رو پیدا کنه.....

پرنیان تو حیاط ک قدم میزد ،صدام میزد دانیال کجایی؟؟

دانیال،پس کجارفتی؟؟

راستش دلم نمی اومد جوابشو ندم،ولی از طرفی دوست داشتم که خودش من رو پیدا کنه.

تقریبا همه جا رو گشته بود...اتاقهای خونه...طویله!!.سرویس ..اما سمت مرغدونی نیومده بود..

با صدایی ظریف...انگار که نسیم روی پارچه حریری می وزید صدا زد...دانیال...دانیال...؟؟!..و همین طور به سمت مرغدونی اومد.

پشت در رسید و انگار که ترسیده باشه در رو به آرومی باز کرد...

انصافا مرغدونی خیلی تاریک بود...

صداش لرزیدو گفت:دا...نیا...ل.....تو ....رو خدا اینجاییی؟؟!!

من خیلی ظالم بودم..؟؟!!

تا اینکه.....



:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،
:: برچسب‌ها: داستان -رمان- عشق-پرنیان-دانیال,


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس mohammad-daniyal.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.